جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۹۲

فیل ها هم گوشت میخورند

روزی روزگاری در سرزمینی فیل هایی زندگی میکردند که  هر روز  صبح تا عصرمیگشتند و علف  میخوردند. با اینکه این فیلها الف بسیار میخوردند و هم علف تنها خوراک آنها بود و بفر همه جا یافت میشد،  دیگر کسی کاری به کارشان نداشت و آنها هم جز اینکه گاهی شیپور خرطوم شان را بزنند و تشکیل خانواده دهند و تولید مثل کنند کار دیگری نداشتند. 
همه چیز به خوبی میگذشت  و همه شاد و خندان بودند تا اینکه یکی از ان روزها یکی از فیلها  مشغول گشت و گزار مقابل قصر شیر بود مجذوب زیبایی قصر و خدم و حشم آنجا شد. از یکی از خادمان پرسید اینجا بارگاه کیست. خادم جواب داد اینجا قصر سلطان جنگل ، جناب شیر است.
فیل قصه ما پریشان حال و افسرده به پیش خانواده اش باز گشت وو آنچه که دیده بود را تعریف کرد. آنها گفتند خوب ایشان شیر هستند و سلطان جنگل ، قبله عالم و صاحب همه چیز. فیل نمیتوانست این موضوع را  و مدام در حال سوال پرسیدن ازاطرافیانش بود. 
روزی از روزها که دوباره فیل به بهانه دیدن قصر به پرسه زدن  در اطراف ان مشغول بود ،ناگهان شغالی با ناراحتی و خشم از قصر خارج شد و از مقابل فیل عبور کرد.
فیل چون شغال را بشدت پریشان دید ، پرسید : ای  شغال برای چه اینهمه پریشانی .
شغال پاسخ داد : جناب شیر فکر میکند که من به ایشان خیانت میکنم و مرا از درگاه خود بیرون راندند.
فیل پرسید : مگر تواز  چه خطایی سرزده است  ؟ 
شغال جواب داد : من میدانم  راز سلطنت شیر چیست و ایشان  فکر میکردند که آنرا به مردم افشا میکنم .
فیل پرسید: مگرحقیقتا رازی هم وجود دارد ؟ 
شغال گفت : آری تنها به شرطی  میگویم که اگر سلطان شدی مرا وزیر اعظم خود سازی 
فیل قبول کرد و شغال ادامه داد : ببین تو از شیر قویتری وجسه  بزرگتری داری  ، علاوه بر ان تعداد شما زیادتر است درعین که حال همه ما حیوان هستیم. 
تنها دلیلی که موجب شده تا شیر سلطان جنگل شود  اینست که گوشت میخورد .
فیل تعجب کرد و گفت : مگر ما هم میتوانیم گوشت بخوریم؟ 
شغال جواب داد : البته که میتوانید و ولی هیچگاه این راز را  به شما  نمیگفتند تا مدعی تخت و تاج نشوید .
فیل که کاملا گیج شده بود به خانه برگشت و موضوع را به خانواده گفت و به مرور این راز بین فیلها دهان به دهان گشت تا به گوش شیر سلطان هم رسید. شیر پوزخندی زد و گفت چه غلط ها ، آنها که نمیتوانند گوشت بخورند، چون بایستی مقدار زیادی علف بخورند و تازه اگر چند تکه گوشت هم آنها  سیر نمیکند. پس نگران نباشید محال است اتفاقی بیفتد.
در همین حین فیلها  جمع شدند و پیش شغال رفتند ونظر او را پرسیدند . شغال گفت به نظر من میبایست یکی  از شما خوردن گوشت  را شروع کند واز گوشت ان چند گوسفند ی  که همیشه به دنبال شما به  چرا مشغولند استفاده و و این لازمه به قدرت رسیدن است. اصلا چه معنی دارد فقط شیر ازخوردن گوشت لذت ببرد.. شما شروع کنید به گوشت خوردن ، شیر از ترسش شمارا به قصر دعوت خواهد کرد و آنزمان از او بخواهید که مسابقه ای ترتیب دهد تا هرکس پیروز این زورآزمایی بود سلطان شود .
فیل قصه ما  که از طرف جامعه فیلها حمایت میشد شروع به خوردن گوشت کرد و به مرور زمان به طعم ان عادت ، و همه فیل هارا نیز به خوردنش تشویق نمود. در ابتدا به خاطر تعداد زیاد گوسفندان آنچنان کمبودی احساس نشد تا اینکه روزی  به شیر خبر آوردند که  فیلها بسیاری از گوسفندان را خوردند و چون حجم هر وعده ی غذایی آنها خیلی بیشتر از بقیه است  به زودی با کمبود گوشت مواجه خواهیم شد.
شیر دستور داد تعدادی از فیل ها را به قصر بیاورند و جلسه ای در باب حل این مشکل تشکیل شود. این دستور به فیلها ابلاغ شد  و آنها که میدیدند پیش بینی شغال درست از آب درآمده  بیدرنگ و سرخوش به درگاه سلطان جنگل شتافتند.
 فیلها در پیشگاه شیر حاضر شدند و جلسه ای با حضور شیر و مشاورانش تشکیل شد .
شیر سوال کرد : چه پیشآمده  که شما اینچنین علاقه مند به گوشت شده اید ؟
 فیل پاسخ داد : شما چرا علف نمیخورید ؟
شیر پاسخ داد : مگر من میتوانم علف بخورم ؟
فیلدر جواب گفت :پس من چگونه میتوانم گوشت بخورم ؟
شیر گفت :حال که گوشت کمیاب شده است، شما مانند گذشته  دوباره علف بخورید و ما نیز گوشت . 
فیل پاسخ داد : خوب شما علف بخورید ما گوشت  .
هرچه شیر دلیل آورد که شما تعدادتان زیاد است بطوریکه در یک روز چند برابر من گوشت میخورید و  در واقع غذای یک روز شما معادل غذای چند روز من هست ، فیل زیر بار نرفت و افزود  اصلا چون تعداد ما بیشتر است  سلطان بایستی از بین ما انتخاب شود. 
خلاصه کار تا بدانجا پیش رفت که قرار شد شیر و فیل هر کدام یک مسابقه ترتیب دهند و هرکدام از آنها که در هر دو مسابقه برنده شد او حکم شود.
شیر که خود را بسیار باهوش میپنداشت  مسابقه شطرنج را پیشنهاد داد  با خود فکر کرد وقتی فیلها مسابقه اول را ببازند دیگر ادامه نمیدهند و من پیروز میدان خواهم ماند.

فیل نیز با دوستان خود به پیش شغال آمد و  اورا در جریان تصمیمات قرار داد .فیلها که به شغال ایمان آورده بودند، خواستار نظر او در رابطه با نوع مسابقه شدند .
شغال اینگونه پیشنهاد داد که شیر میبایست یک فیل را بر پشت خود از عرض رودخانه عبور دهد.
 روز موعود فرا رسید و همه  در محل مسابقه گرد هم آمدند . پس از انکه هرکدام از طرفین نوع رقابت را اعلام کردند ، شیر که  تصورش بر این بود فیلها با شکست در شطرنج دیگر ادامه نخواهند داد ، گفت در ابتدا مسابقه ای  که من تعیین کرده ام بایستی برگزار شود. شغال به فیل گوشزد کرد بگوید  به شرطی قبول میکنم  که هردو مسابقه بدون توجه به نتیجه کسب شده برگزار شود .
شیر و فیل بازی شطرنج را آغاز نمودند ،در طی دو نبرد، شیر بی هیچ زحمتی و به راحتی پیروز شد.همه  همراهان او خرسند گشتند و به پایکوبی پرداختند سپس مراتب عرض بندگی خود را به جا آوردند . نوبت به مسابقه بعدی رسید . در ابتدا فیل بدون مشقتی  شیر را که بر پشتش  سوار بود ، تا آنطرف رودخانه خروشان حمل کرد. در نهایت  شیر میبایست  فیل را بر پشت خود سوار کرده تا اینسوی رودخانه بازمیگرداند. برای همین وارد آب شد و فیل بر او سوار گشت . 
شیر درزیر سنگینی فیل چند قدمی پیش رفت اما نتوانست دیگر ادامه دهد. از آنجایی که  سرش زیر آب بود حتی توان تسلیم شدن راهم  نداشت و جان داد.
از آنزمان فیل حاکم بلا منازع جنگل شد و چون دیگر عادت به خوردن گوشت پیدا کرده بود؛ تمامی وعده های غذایش را گوشت شامل میشد. شغال نیز در زیر سایه فیل هر روز گوشت تازه میخورد .
به دستور وزیر اعظم ، همه  درختان جنگل بریده شد و برای تامین گوشت به جنگل دیگران روی آوردند.


شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

حماسه پپسی تا مسی، وقتی کورش هم بسیجی میشود .

بچه که بودم مادرم خیلی سعی داشت من رو بیخودی از چیزی یا کسی نتروسونه و همه تلاشش این بود که شخصیت واقع بینی داشته باشم . منو نه از لولو میترسوند و نه سعی میکرد دچار خرافات و عقاید اضافی کنه . تقریبا سعی میکر برای همه چیز یک توضیح معقول و قانع کننده بگه که من متوجه حقیقت امر بشوم .
کمی که بزرگتر شدم و خودم هم چندتا کتاب علمی و یا تاریخی خوندم این شخصیت من بیشتر و محکمتر به طرز رفتاریم وارد شد و از آن روز همه دردسر هایم شروع شد .
یادم هست یک جایی خوندم که چندین سال پیش مردمی زندگی می کردند که عکس کسانی رو تو ماه میدیدند . برام عجیب بود و بر اساس اقتزاء زمان در ذهن خودم اینگونه هضمش کردم که کسانی وقتی به باوری میرسند، باوری های خود را به صورت پندارهایی واقعی و در زندگی روزمره خود وارد می کنند و کم کم تبدیل به یقین می کنند و با فرافکنی، آنرا تبدیل به یک اصل غیر قابل انکار می کنند .
اینرا کم کم به گذر زمان می سپردم تا اتفاق دیگری افتاد . چندین سال بعد از آن واقعه و آنهم در قرن بیست و یکم و در زیر قلمرو تکنولوژی و عصر ارتباطات ، ادعایی شد و عکس پپسی قرار شد اینبار در ماه دیده شود . کاری ندارم که مبتکرین این ادعا چه کسانی بودند و یا چه هدفی داشتند، اما هنوزهم خیل بیشماری مردم زود باور و البته زود جوگیر و همواره زود عصبانی شو یی بودند که آنرا باور کردند و پس از اتفاق نیافتادنش در روز و ساعت مقرر، اولین حملات فیس بوکی و ناسزا نویسی در فیس بوک بر علیه صفحه پپسی توسط همیشه خود نخستین پنداران جهان، یعنی ایرانیان اختراع شد و پس از آن نیز در صفحات ناسا، ملک عبدالله و مجری تلوزیونی مراسم قرعه کشی و لورن فابیوس نیز به حد اعلا پیشرفت روز افزونی داشت و در چند روز پیش این موج طوفان، آقای مسی را درنوردید .
در موارد قبلی نتیجه ی زود باوری و عدم تعقل ما را تا اقدان به آن بی حرمتی ها به پیش برد و در نهایت عادت به انجام آن .
و همچنان هم گوش عالم و عالمیان را با فریاد فرهنگ ما ..... کورش و تمدن سه هزار ساله و ....  کر میکنیم .
البته آنچنان عجیب هم نیست . وقتی کورش بسیجی شود،همه چیز ممکن است...